اولین باری که مسابقات اتومبیلرانی در ایران در فرودگاه قلعه مرغی برگزار می شد را تا حدی به یاد دارم. من ده دوازده ساله بودم و
ماشین های شرکت کننده شامل بنز ۳۰۰SL به رانندگی یک امریکایی ، یک آلفارومئوی ۲۵۰۰ به رانندگی یکی از بستگانم و یک جگوار E Type هم در مسابقات بود. من مسابقه را از تلویزیون دیدم. فکر نمی کنم هیچ کلکسیونی از این ماشین ها دیگر در مسابقات ایران شرکت داشتند اگرچه یک سال هم سه پورشه ۹۱۱ و یک فورد اسکورت در مسابقه شرکت داشتند.
در دوران دبیرستان من عاشق ماشین و موتورسیکلت و هواپیما بودم. با نقاشی ضعیفم به جای درس گوش دادن سر کلاس ها عکس ماشین و هواپیما می کشیدم. موتورسیکلت برایم خیلی پیچیده بود و نمی توانستم عکس آنرا بکشم. چهارده ساله بودم که پیکان به بازار آمد و غوغایی کرد. آن موقع فولکس بیتل یا به قول ما قورباغه ای حالت پراید امروز را داشت و هر کس که ماشین داشت یک فولکس قورباغه ای داشت. حالا وقت تعویض فولکس پرسروصدای قورباغه ای با پیکان بود. پیکان آنقدر موتورش ساکت و بدون لرزش بود که یادم می آید که وقتی سوار پیکان دخترخاله ام شدم فکر می کردم توی کادیلاک نشسته ام. همان پیکانی که بعداً با شیشه های غیرایمن اش دخترخاله ام را کور کرد و این داستان تقریباً مال پنجاه سال پیش است. روزی باید راجع به این زن پرقدرت که در پنجاه سال گذشته حتی یک بار از نابینائی اش به کسی شکایت نکرده و همیشه مقتدر عمل کرده کتابی بنویسم. کسی که فارغ التحصیل گل آرایی از ژاپن در سال ۱۹۶۰ بود و بهترین گل آرای ایران بود. وقتی نابینا شد کوتاه نیامد و خواننده اپرا شد و آنهم بهترین. وقتی انقلاب شد و قرار شد خانم ها نخوانند نویسنده شد و تا به حال بیش از ده کتاب نوشته است.
زندگی او باید درسی برای بینایانی مثل ما باشد که آنقدر نازنازی هستیم که همیشه فقط از زندگی و گرانی و کم کاری شاکی هستیم. پنج دقیقه چشم خود را ببندید و ببینید که می توانید زندگی کنید؟
به هرحال در آن روزهایی که دبیرستان بودم با عده ای ماشین دوست همیشه صحبت ماشین بود. آن روزها در تهران ماشین کمتر بود و رسم نبود هر خانه به اندازه تعداد اعضای خانه ماشین داشته باشد و بسیاری از خانه ها بی ماشین بودند. خوشبخت ها یک ماشین داشتند. در کلاس ۱۲ فقط یکی دو نفر در کلاس ما ماشین داشتند که علت آن یکی حداقل سن ۱۸ سال بود و دیگری اینکه باز آن موقع وسع مالی افراد آنقدر خوب نبود که برای بچه دبیرستانی ماشین بخرند. حتی در دانشگاه نیز همین داستان ادامه داشت و تعداد افراد ماشین دار تک و توک بود.
آن را با الان مقایسه می کنم که فرزند یکی از دوستان نفر صدم کنکور شده بود و پدرش که وضع مالی متوسط به بالایی دارد برایش یک پژو ۲۰۶ خرید و او رد کرده بود و گفته بود که فلانی نفر صد و ده شده و یک ماشین هیوندای SUV گرفته و حالا من فقط یک ۲۰۶ بگیرم. بهرحال وی پدر را مجبور کرد که مزدا را به وی بدهد و پدر ۲۰۶ را سوار بشود. در دوران من اگر چنین تقاضایی از پدرم می کردم با آنکه هیچ وقت ما را نزده بود ولی مطمئنم در صورت تقاضای این چنینی حتماً یک سیلی نثارم می کرد. چقدر همه چیز عوض شده.
بهترین ماشین های دوران نوجوانی من مینی ماینر، فورد ماستنگ و ب ام و ۲۰۰۲ بودند. البته کامارو و فایر برد و کوگر و غیره هم آمدند ولی این سه نام برایم مشخص ترین بود.
اگر شما یکی از این سه ماشین را داشتید یعنی از خانواده پولداری بودید. من که یک ماستنگ ۶۵ کوچک در جیبم داشتم و حتی در مهمانی ها آنرا در جیبم می گذاشتم و می بردم. باور کنید که احساس می کردم که با ماستنگ به مهمانی رفته ام. کلکسیون ماشین های کوچکم به اندازه ماشین های واقعی امروز و شاید بیشتر به من لذت می دادند. بروشور موتورسیکلت ها را از نمایندگی ها می گرفتم و شب ها خواب آن موتورسیکلت ها را می دیدم. آرزو داشتم یک موتور حتی ۵۰ سی سی داشته باشم و با آن بروم خیابان پهلوی آنروز (ولیعصر امروز) و بروم رستوران چاتانوگا و یک بستنی بخورم البته حتی پول بستنی در چاتانوگا را هم نداشتم موتورسیکلت که جای خود را داشت.
یادم هست که یک موتورسیکلت کاوازاکی ۵۰۰ آمده بود که ادعا می کرد از زاویه ۴۰ درجه بالا می رود و این دیگر برای من استاندارد قدرت و سرعت بود. کلاس یازدهم بودم که موتورسیکلت هوندای ۷۵۰ چهار سیلندر در دنیا به بازار آمد و غوغایی به پا کرد. آرزوی داشتن چنین موتورسیکلتی برایم در سن شاید ۴۵ سالگی مهیا شد. وقتی آن را کنار موتور ب ام و ۱۱۰۰ خود می گذاشتم این هوندا به نظر مینی هوندا می آمد. ولی وقتی به بازار آمد برای خود غولی بود و من فکر می کردم برای اینکه بتوانم سوار چنین موتوری بشوم باید اول از یک موتور صد سی سی شروع کنم و بعد ۲۵۰ سی سی و بعد ۵۰۰ سی سی و بعد این موتور. نمی دانستم که تقریباً همین طور هم می شود ولی بعد از صعود به ۱۱۰۰ سی سی به ۷۵۰ خواهم رسید.
هیچ وقت مینی ماینر یا ماستنگ نخریدم ولی ب ام و ۲۰۰۲ را در اولین فرصت در حین خدمت سربازی خریدم. ماشین فوق العاده ای بود. مینی ماینر را ده سال پیش سعی کردم در ایران بخرم ولی طرف ماشین را به یکی از آشناهایش فروخت. ماستنگ را هیچ وقت دنبالش نرفتم. یادم می آید یک روز برادر بزرگترم در خانه یک مهمانی گرفته بود و چیزی حدود ده ماستنگ و مینی ماینر و ب ام و ۲۰۰۲ جلوی خانه ما پارک شده بود و تمام جوانان همسایه آمده بودند موزه بهترین ها را در جلوی خانه ما که خودمان تازه صاحب پیکان شده بودیم ببینند.
من در دوران دبیرستان یک دوربین مینولتای کوچک داشتم که با آن می رفتم در خیابان ها با یکی از دوستانم و عکس ماشین های خوب را می گرفتیم. یادم هست که اولین بار یک ماشین لیموزین لینکلن کانتیننتال را در یک تعمیرگاه در خیابان شاهرضای آن روز (انقلاب امروز) دیدم که می گفتند مال دربار است.
دیدن سه ردیف صندلی در داخل ماشین برایم خیلی جالب بود اگرچه به دفعات عکس کشته شدن پرزیدنت کندی را در یک کانتیننتال سه ردیفه مدل ۱۹۶۳ دیده بودم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن.
در سه سال آخر دبیرستان در کار ساخت و مسابقه ماشین های برقی SLOT CAR بودم. در آن باشگاه همه فقط صحبت ماشین های اروپایی را می کردند و من تنها کسی بودم که فکر می کردم ماشین های امریکایی سریع ترین و پرشتاب ترین هستند. کمی طول کشید تا بفهمم که ماشین های امریکایی برای مسابقات DRAG ساخته شده اند و با پیچ و خم روابط خوبی ندارند.
در سه سال آخر دبیرستان روابط عاشقانه من با ماشین ها چون بر اساس خیال بود و در عالم خیال آدم به عشقش می رسد دوران خیلی خوبی بود. دورانی پر از آرزو و خیال. در واقع باید بگویم اگر بخواهم دوران ماشینی زندگی را به دوران سه چهار ساله تقسیم کنم، بهترین دوره ، دوره نداشتن ماشین و فقط خیال بافی بود و دوره دوم فقط موتورسواری بود و بس. در دوره سوم به ماشین رسیدم ولی باز هم به خوبی دوره اول نبود. بعد از دوران اول ماشینی و دوران سوم هیچگاه دیگر ماشین ها را به اندازه آن دوران دوست نداشتم. ماشین ها بهتر و بهتر می شدند ولی من مثل عاشقی که در دوران دبیرستان و عشق و عاشقی گیر کرده فقط به ماشین هایی که نداشتم و بستنی هایی که در چاتانوگا نخورده بودم فکر می کردم.
شاید بیخود نباشد که می گویند وصف العیش نصف العیش. برای من که بنظر می رسد وصف العیش دو برابر خود عیش بود.